لحظه‌ها خاطره شد

 نگاه کن...
روی غرورم علف سبز شده!
از بس که پام روی اون بود.

 

 

 

/کسی که یه عمر لحظه سازم بود
حالا شده خاطره سازم.
/تشنه‌ی یه ضربه عاطفی‌ام
نهایتِ زمان برای تو دقایقی بیش نیست
 فراموش می‌شوی و شاید در پاورقی ِ
خاطراتم جایی برایت خالی کنم.
/بی‌خیالی ولی درونت آتیشه
زود پیر می‌شوی،خیلی زود...
/روژت رو عوض کن،
طعمش خاطرات قدیمیم رو زنده می‌کنه!

نظرات 4 + ارسال نظر
مانا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ http://bandeiekhoda.blogsky.com

سلام... وقتی لحظه ها تبدیل به خاطره می شوند...چقدر سبز شدن غرور غرور افرین است...یادم میاد یه شعری که با همین مضمون شعر شما بود...شاعر می گفت:در ان دیار دور که نور پاش چشمهایش حصار غروب را شکسته است ...در آن چمنزار سبز که عطر رویای او به گونه گلبرگها نشسته است ...وای بقیه اش یادم رفته...می بخشید....موفق باشید

مسعود دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ب.ظ http://boy-2fan.blogfa.com

سلام وب قشنگی دارید تونستی به وب منم بیا خوشحال

میشم موضوع خیلی قشنگی بود منتظرم

مانا دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ

هی سلام...نگفتم از رو اون نوشتی من یاد اون افتادم...راستی بقیه اش یادم افتاد می گفت:در آن دیار دور که نورپاش چشمهایش حصار غروب را شکسته است ...در آن چمنزار سبز که عطر رویای او به گونه گلبرگها نشسته است ...گویی که من به مهمانی رنگین کمان نشسته ام...گویی که در آ ن خلوت دور ..در افق بیکرا ن یک نگاه...همچون حصار غروب شکسته ام....و اگر بیشتر باشه که من نمیدونم من فقط اینقدر شو بلدم...موفق باشی...خیلی مطالبت جذب میکنه

علی شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ب.ظ http://hacked.persianblog.com

سلام...
بسوزه پدر عشق نه؟
خیلی قشنگ مینویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد