توی چشمام نگاه کن، دیگه مثل قدیم به اطراف فرار نمیکنن.
یاد گرفتن نگاهها رو حفظ کنن، حتی متقاعد میکنن به سادگی.
خیلی حرف برای گفتن دارن، هماهنگ با افکارم به اهداف میرسن.
فقط گاهی به نگاههام اعتماد ندارم،
انگار که برق میزنن امواج هوسهای خالی..
انتهای بعضی از نگاههام، ابهامی از خاطرات و بغض هست.
باورم نمیشه، این بغض تلخ پسزمینهی تمام نگاهم شده/
کافههایی که همیشه باید مخفی میرفتیم، از ترس این که کسی تو رو نبینه با من.
وقتی مینشستیم دیگه انگار نگران نبودی، چقدر توی چشم زل زدن رو خوب بلد بودی،
دست گرفتنهای به موقع، تعجبهای با تمام وجود و ساکت شدنها و با چشم حرف زدن.
هوای خیلی گرم، ماشین و تصادف، سینما، ایستگاه ...، بیمارستان جمعه ۸ تا ۲ یا ۲ تا ۸؟
مبلهای فروخته شده! عروسکها، قسمهات که آرایش نکردی، آدامس بازیها، با جیغ بیدار
کردنها، ۱۰۰۰تا میسدکال ۱ شب، آروم ببخشید گفتنهات، اون همه دلتنگی و گریه، تحمل
اخلاقهای غیرقابل تحملم!
کاش آدمی بودی که قرار بود چند سال دیگه باهاش آشنا بشم، نه توی اون بدترین زمانها و
اتفاقها.. کاش میشد خیلی از چیزایی که اتفاق افتاد رو بهت میگفتم، میتونم یه کتاب از
همهی چیزهایی که هیچوقت نفهمیدی بنویسم، کتابی که هرکی بخونه بفهمه هیچکس نباید
به حدی از خودگذشته باشه که بهترینهای زندگیش رو از دست بده. البته حماقت هم بود..
و این آهنگ که منو توی این خاطرات پرت کرد..
http://www.youtube.com/watch?v=r2HiuMYJ4CM
طبیعت شاید تهماندههای صداقت و انسانیت باشه،
این رو تازه درک کردم که نه تنها هیچوقت طبیعت خودم
رو حفظ نکردم بلکه همیشه به تغییرش کمک کردم.
سمت و سوی سادگی و خود بودن پسزمینهی اهدافی
بود با فهم و حس از حقیقتی که با فکر و تحلیل شناخته
شده بود برای من.
اینکه امروز هدفهام ارزش خودشون رو از دست دادن
حتمن دلیلهایی داره. تا امروز دلیل هر چیزی رو دونستن
برام حیاتی بوده تا با گره دادن حقیقت و واقعیت،
ماهییت و ذات موضوع رو پیدا کنم. وقتی حقایق رو میبینی
و تصمیم گیری میکنی، جراحت احساس جزء جدا نشدنی
از اون تصمیم میشه. همین زخمی که روی احساسات
به وجود میاد، به نوعی تصمیمگیری رو ناخودآگاه متاثر
میکنه و این شروعی برای کج شدن راه و شکل گیریِ
اشتباهِ اهداف میشه.
..و اینها از تصورات سطحی ماست که نفهمیدیم؛
طبیعت و سادگی، واقعیت و صداقت همیشه در تضاد هستن.
/ برای خفه شدن و دلخوشیهای لحظهای آ د م نیاز دارم.
/ همین که کسی رو دوست دارم که ایدهآلهایی غیر از من داره
و هیچوقت در آینده جایی در زندگی من نداره و باز هم به اون
فکر میکنم، خیالم رو راحت میکنه که مثل بقیه هستم...
«فرصت» و «انتظار».
خوب مهم اینجاست که سرانجام وقتی
به هدف میرسی میفهمی اون دو
مجهول بلاخره معلوم شدن ولی
مشکل اصلی هدف «دلیل»ش بوده!
متاسفم..
/ مثل همه بودن، عادی، حماقت،
گاهی پیروزی اما دقیقاً مثل همه،
تیپهای کلیشهای، حرفهای
بی سر و ته.. چرا باید اینا رو از
خودم بخوام؟؟؟
/ دلم هوس سیگار هم نمیکنه،
حس از بین رفتن رو دارم.. از بین
افکار همسو رفتن!
/ روزهای خوبم همه درگذشتهاند،
رویاهام پیش و رو هستن،
حالم شکست خورده..
/ تماشای خندهی از تهدل عزیز آدم،
انقدر احساسم رو راحت نگه میداره
که دوست دارم با همون حال واسه
همیشه برم.
روی میز میزنم با یه حالت ریتمیک بعد موسیقی
کلاسیکم رو از آیتیونز پِلِی میکنم، چقدر بیسوادم!
چقدر بی استعداد، فقط موسیقی نیست، خیلی
دانستههای پیچیده و بیاستفاده دارم، بدون تمرکز
چیزی اندوختن یعنی همین که من شدهام..
میدونی چیه؟ از اصول متنفرم، دیوانه و بیقید
بودنم در این زمینههای فکری فقط خودم رو درگیر
میکنه، پس حالا که نه باخ شدم نه موتزارت همین
بیخاصیتی خودم رو پیش میبرم.
افکار همه چیزند، کار درس زندگی میگذرند..
بمبست فکری شاید همان آخر یک اشتیاق پررنگ،
چیزیست که دل را میلرزاند فرای گنجایش تحملت،
اما تنها یک خوبی دارد، آن هم امید به هرچیزی که هست،
هرچیزی که بود و هست و تو فقط تداوم آنها را میخواهی.
این هم یک نوع از سرنوشتهای آرزوهای بزرگ است/
/یاد عطرها هستم، یاد صداها، آره
تنهایی من هنوز راحت خیس میشود،
نه با اشک، با قطرههایی که روی گونهام
میآیند.. مردها که گریه نمیکنند!
/حرفهایت با تمام سادگیشان بیشتر از
نقلقولهای فیلسوفانه آویزهی گوشم
هستند، از همان سادگیها به افکار
پیچیدهی خودم روح میبخشم.
/چه خوب است وقتی ساده میشوم،
همه را بهتر میبینم.. و بیزارتر از همیشه
از همه میشوم.