امروز بعد از ۱ هفته زید ما زنگ زد. ۱۰ دقیقه اول همش داشت از من گله میکرد... میگفت:تو منو دوست نداری ! اصلا بهم زنگ نمیزنی ! همش پای نت هستی ! هر وقت هم که من میام بالا تو کار داری و دیر به دیر جواب منو میدی...
راستم میگفت بی چاره. آخه من یه مدت خیلی بهش فکر میکردم و فکر به اون در تمام کارای روزمره من تاثیر گذاشته بود. برای همین من یه مدت سعی کردم فاموشش کنم و تونستمم این کار رو انجام بدم و فراموشش کردم. ولی آخه من در همه چیز افراط میکنم. مثلا من ۴تا از امتحانام به خاطر فکر به اون خراب کردم
.
ولی باور کنید که خیلی دوستش دارم... خلاصه بعد از اینکه صحبتهای عاشقونمون شروع شد
احساس کردم یه صدای اضافه توی گوشی میاد. خیلی شک کردم و به اتاق خواهرم رفتم. دیدم .....: بلــــه خواهرم با مامانم نشستن به حرفای ما گوش میدن
منم عصبانی شدم و صحبتم رو با زیدم تمام کردم.بعد رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم....
مامانم اومد بهم گفت: به به به به چه حرفای خوشکلی...اینا رو از کی یاد گرفتی؟! ماشا لا ...
منو بگو که فکر میکردم بچم همش تو فکر درس و کارای کاپیوتری... .
بعد در رو بست و رفت
منم در رو باز کردم و داد زدم :
شما حق ندارین به حرفای من با دیگران گوش بدین...مگه خودتون کار و زندگی ندارید در ضمن لطفا یه خورده امروزی باشین و طرز فکرتون رو عوض کنید.
بعد اومدم و کانکت شدم ...
تا الان هم کسی نیومده تو اتاقم...
به نظر شما من کار بدی کردم؟!