بعد از چند دقیقه فکر به یه نتیجهی جالب رسیدم؛ ما میتونیم با هم زندگی کنیم!
من تفاهم نداشتنمون هم در نظر گرفتم و خیلی چیزای دیگه اما به این نتیجه رسیدم..
راستش من که قصد دارم صبح تا شب کار کنم، بنابراین ما شب تا صبح پیش همیم.
که اون شب تا صبح هم نه تفاهم به کارمون میاد نه عقیده و نه چیزای دیگه.
فقط یه عشق و علاقه لازمهی کار ِ ماست که ما هم از اون نظر مشکلی نداریم.
پس حله دیگه؟
ما به رستگاری رسیدیم.
پایان نزدیک است.
نقشه می خواند. مبادا جایی را فراموش کرده باشد. نقشه می کشد. مبادا کاری از قلم بیفتد.عکسها را نگاه می کند، یکی یکی، مبادا اسمها را اشتباه کند. خود را نگاه میکند.تصمیم خود را گرفته است.
مردی با بیل برمی گردد، یا دسته بیل. مردی که جرقه زنان رفت، نیمسوز برمی گردد. مردی که قبر او را میکند برمیگردد.
بای .. یعنی خدافظ .
در یک دنیای کامل، هر کسی قبل از تولد انتخاب می کند که پدر و مادرش چه کسانی باشند. در یک دنیای کامل، هر کسی انتخاب می کند که در چه کشوری، چه شهری و چه منطقه ای به دنیا بیاید. هر کسی تصمیم می گیرد در مسیر زندگی اش چند بار اتفاقات عجیب بیفتد، چند بار مثل خر شانس بیاورد و چند بار هم تمام دنیا روی سرش خراب شود. بالاخره در یک دنیای کامل، هر کسی انتخاب می کند چه کسانی در مسیر زندگی اش قرار گیرند، چقدر در مسیر زندگی اش باقی بمانند، و چقدر روی مسیر او تاثیر بگذارند.
دوستِ من، یک آدم دیگر است که :
- لزوما مثل من نیست؛
- لزوما مرا دوست ندارد؛
- لزوما با من موافق نیست؛
- لزوما همیشه به من راست نمی گوید؛
- لزوما همیشه حرفهای من را نمی فهمد؛
- لزوما من را برای دوستی انتخاب نکرده است، بلکه در مسیر زندگی من قرار گرفته است.
بدین ترتیب، دوستِ من یک معمای خیلی بزرگ است، که اصلا چرا و چگونه و برای چه بین شش میلیارد آدمِ دیگر به دوستِ من تبدیل شده است. دوستِ من، گاهی مرا از تنهایی نجات می دهد، و گاهی با بودنش مرا بسیار خسته و عصبی می کند. گاهی به من کمک می کند، و گاهی انتظارات بسیار زیادی از من دارد. دوستِ من، همین است که هست، و من نمی توانم از او انتظار دیگری داشته باشم.
شاید تنها چیزی که دوستِ من را از بقیهء آدمها جدا می کند، خاطرهء مشترکی است که از یک قطعهء زندگیِ من در ذهن هر دوی ما به جا مانده است. این قطعه می تواند یک نگاه باشد، یا یک مکالمه، یک تصادف، یک کلاس، یک مهمانی، یک بازی، یک مدرک تحصیلی . خاطره های ما اگرچه مثل هم نیست، ولی بسیار شبیه است، و ما می توانیم همیشه در موردِ آن با هم حرف بزنیم. بدین ترتیب، هر کسی که خاطراتِ مشترک بیشتر و مهمتری با من دارد، دوستِ نزدیکتری است. عجیب است، شاید من بتوانم هر کسی را در دنیا انتخاب کنم، تمام خاطراتم را برایش تعریف کنم و بدین ترتیب او را به یکی از نزدیک ترین دوستانم تبدیل کنم، بدون اینکه حتی اسمش را بدانم.
وقتی که به ۱۶ سال اول زندگی ام فکر می کنم، فقط و فقط به یک نتیجه می رسم : من می توانم هر کسی را برای دوستی انتخاب کنم، و هر کسی را که دوست ندارم از خودم دور کنم. من از تمام کسانی که در مسیر زندگی ام قرار گرفته اند درسهای زیادی گرفته ام، و می دانم که کدام اشتباهات را دیگر نمی توانم تکرار کنم. من برای دوستی با دوستانم دلیلی لازم ندارم، من از اینکه قسمتی از وقتم را با آنها بگذرانم لذت می برم، و هیچ اصراری برای تایید تمام افکار و رفتار و گفتارشان ندارم. من، در یک دنیای کامل زندگی می کنم.
زنی هست که با هیچ کس درد دل نمی کند، ولی همه می دانند که دلش درد می کند.
زنی هست که برعکس است. با دوستانش غریبگی می کند و در غریبه ها به دنبال دوستانش می گردد. از نزدیکانش دور است و با هر کسی که دور است نزدیک می شود. به هر چیزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چیزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد. زنی هست که برای بهتر شناختن خودش هر کاری را تجربه می کند، و بعد از هر تجربهء جدید خودش را کمتر و کمتر می شناسد. زنی هست که می خواهد از خودش فرار کند، ولی در خودش گم شده است و راه فراری نمی بیند.
زنی هست که اینجا نشسته است و فکرش آن سوی دنیاست. زنی هست پر از آرزو که نا امید شده است. زنی هست پر از زندگی که در انتظار مرگ نشسته است. زنی هست که خسته است، و هر روز بیشتر از دیروز ورزش می کند.
زنی هست که حالش از هر چه دور و بر خودش جمع کرده است به هم می خورد. زنی هست که تنهاست و حالش خوب است، و از اینکه در تنهایی حالش خوب است حالش به هم می خورد. زنی هست که عاشقِ عاشق شدن است، و از عشق چیزی نمی داند.
زنی هست که در من است و از من نیست. زنی هست که از من بدش می آید و من هم از او، و ما هر دو یکی هستیم. زنی هست که با من می جنگد و از جنگ بدش می آید. زنی هست که تسلیم نمی شود، و مرا تسلیم خودش کرده است. زنی هست که همین است که هست، و هیچ کس نمی داند او واقعا کی است و کجاست و چه می خواهد، ولی همه می دانند که او دلش درد می کند.
دلم برات میسوزه که توی دوران تینیجریِ من به طورم خوردی؛ چون هر انسان بالغ دیگهای بود از عشق تو دیونه میشد، دم به دم برات شعر میگفت و مطمئناً وقت احوال پرسی اول میگفت:سلام پری زیبای قصهها یا سلام فرشتهی افسونگر من!
ولی حالا مجبوری سلام کون کوچولو رو تحمل کنی..
بوسهی بیجواب با زهر مار هیچ تفاوتی نداره، تزلزل رفتارت بود که شانس اینکه تو کارای دیگهای هم بکنی به من میداد. پس نیاید ناراحت بشی از اینکه انتظار هر کاری ازت دارم، بعضی از خواستههام رو در حرف رد کردی ولی در عمل دادی و تعدادی رو هم نگفتم و انتظارش رو داشتم شاید الان فقط نبودن موقعیت رو دلیلِ نشدِ خواستههام بدونم.
وقتی خاطرههام رو با آرزوهام مقایسه میکنم، نمیفهمم خاطرههام نزدیک آرزوهام هستن یا بر عکس؟!
ساده ازش نمیگذرم، عمیق بهش فکر میکنم تا به نتیجهی رفع ابهام کنندهای برسم. اما همیشه نتیجهی این فکر یه سوال کاملاً بیربط بوده؛ چرا وقتی دستش تو دستم بود انقدر استرس داشتم؟
بیشترین استرسهای که تاحالا داشتم: سر قرار با اولین دوست دخترم، وقتی ناظم راهنماییم پروندم رو بهم داد و گفت تو اخراجی، وقتی از بالای پشت بوم خونمون توی باغ پریدم و موقع گریه کردن چندتا از دوساتای صمیمیم تو جشن خداحافظیم.
اما اون استرس فرق داشت! نهایت استرس، نهایت....
*خانم محترمی فرمهای ما رو بررسی میکرد، به فرم من رسید سرش بعد از هر قسمت به نشونی رضایت بالا پایین میشد اما یک دفعه با حالت تعجب سرش به چپ و راست رفت. میدونستم به Favourite Personality رسیده، آروم اسمم رو صدا زد. ازم پرسید ...... یعنی چی؟ کی هست؟ بهش فهموندم یکی از خدایان عشق هست ولی شناسای شما اروپاییها نیست، میگه اوه چه زیبا، بعداً دربارش برام توضیح بده. منم یه Definitly تحویلش میدم و میشینم. ۲ساعت کلاس گذشت ولی من هزاران کیلو متر دورتر از کلاس بودم.. خیلی عقب افتادم.