وقتی مهربون برگشت گفت:
من انقدر بخاطر تو عوض شدم
که گاهی خودمو نمیشناسم.
آتیش شد زیر سیگارم،
چشمام بسته بود و
فیلتر رو هم کشیدم.
لبم سوخت.
از سادگی ِ تو، ادامه دادم و به اینجا رسیدیم
چشمهات رغبتم رو برانگیختهتر میکرد
برای بازهم ادامه دادن.
تو پختهتر شدی و چشمهات دور از من،
باز هم ادامه دادن رو دوست دارم به یاد
گذشتهها، اینبار خاطرات محرک شدهاند.
نگاههای به خودم و فکرهای به تو حکم ِ
شطرنج بدون شاه رو برای من پیدا کرده،
فقط ادامه میدهیم
و
کسی هم به بردن فکر نمیکند!
با لحظههای سیگار بهدستی که سرم روی مبله
و تفکرهای هرزهای که به هرزهها نشونه میره
حتی شاید حلقههای دود و کامهایی که میگیرم
توهمی میشم.
/لفظِ عزیزم مقدّس بود، لمس ِ یارم عرفانی میگذشت
همه هرزه شده..