زنی هست که با هیچ کس درد دل نمی کند، ولی همه می دانند که دلش درد می کند.
زنی هست که برعکس است. با دوستانش غریبگی می کند و در غریبه ها به دنبال دوستانش می گردد. از نزدیکانش دور است و با هر کسی که دور است نزدیک می شود. به هر چیزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چیزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد. زنی هست که برای بهتر شناختن خودش هر کاری را تجربه می کند، و بعد از هر تجربهء جدید خودش را کمتر و کمتر می شناسد. زنی هست که می خواهد از خودش فرار کند، ولی در خودش گم شده است و راه فراری نمی بیند.
زنی هست که اینجا نشسته است و فکرش آن سوی دنیاست. زنی هست پر از آرزو که نا امید شده است. زنی هست پر از زندگی که در انتظار مرگ نشسته است. زنی هست که خسته است، و هر روز بیشتر از دیروز ورزش می کند.
زنی هست که حالش از هر چه دور و بر خودش جمع کرده است به هم می خورد. زنی هست که تنهاست و حالش خوب است، و از اینکه در تنهایی حالش خوب است حالش به هم می خورد. زنی هست که عاشقِ عاشق شدن است، و از عشق چیزی نمی داند.
زنی هست که در من است و از من نیست. زنی هست که از من بدش می آید و من هم از او، و ما هر دو یکی هستیم. زنی هست که با من می جنگد و از جنگ بدش می آید. زنی هست که تسلیم نمی شود، و مرا تسلیم خودش کرده است. زنی هست که همین است که هست، و هیچ کس نمی داند او واقعا کی است و کجاست و چه می خواهد، ولی همه می دانند که او دلش درد می کند.
این زن نیست.. یه دختر به بلوغ نرسدهست درونه تو. این دختر کوچولو محبت واقعی میخواد.