نگاه کن...
روی غرورم علف سبز شده!
از بس که پام روی اون بود.
/کسی که یه عمر لحظه سازم بود
حالا شده خاطره سازم.
/تشنهی یه ضربه عاطفیام
نهایتِ زمان برای تو دقایقی بیش نیست
فراموش میشوی و شاید در پاورقی ِ
خاطراتم جایی برایت خالی کنم.
/بیخیالی ولی درونت آتیشه
زود پیر میشوی،خیلی زود...
/روژت رو عوض کن،
طعمش خاطرات قدیمیم رو زنده میکنه!
سلام... وقتی لحظه ها تبدیل به خاطره می شوند...چقدر سبز شدن غرور غرور افرین است...یادم میاد یه شعری که با همین مضمون شعر شما بود...شاعر می گفت:در ان دیار دور که نور پاش چشمهایش حصار غروب را شکسته است ...در آن چمنزار سبز که عطر رویای او به گونه گلبرگها نشسته است ...وای بقیه اش یادم رفته...می بخشید....موفق باشید
سلام وب قشنگی دارید تونستی به وب منم بیا خوشحال
میشم موضوع خیلی قشنگی بود منتظرم
هی سلام...نگفتم از رو اون نوشتی من یاد اون افتادم...راستی بقیه اش یادم افتاد می گفت:در آن دیار دور که نورپاش چشمهایش حصار غروب را شکسته است ...در آن چمنزار سبز که عطر رویای او به گونه گلبرگها نشسته است ...گویی که من به مهمانی رنگین کمان نشسته ام...گویی که در آ ن خلوت دور ..در افق بیکرا ن یک نگاه...همچون حصار غروب شکسته ام....و اگر بیشتر باشه که من نمیدونم من فقط اینقدر شو بلدم...موفق باشی...خیلی مطالبت جذب میکنه
سلام...
بسوزه پدر عشق نه؟
خیلی قشنگ مینویسی