زندگی وابسته به لحظه، زهرمارییست که جاری شدن ندارد. در انتظار لحظهها ثابت میمانی با استرس قدم در راهروی CCU. تپش قلب و حالت تهوع آن باکی نیست، امّا صبور لحظهها شدن..؟
عاقبت رو به رو شدن با همون زندگی و لحظه ها..فرار ممکن نیست..
خودم
یکشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 10:22 ق.ظ
آخه دیوانه! مگه تو چته؟ چی کم داری ؟چه دردته ؟مرگ می خواهی؟ دیوانگی می خواهی ؟ضعف می خواهی؟ دوست داری به تو ترحم کنند؟ دوست داری مظلوم نمایی کنی؟ که چی بشه؟ مثلا عاشقی؟ پاشو اونی باش که حقته
صبور لحظه ها شدن
فکر میکنم عاقبت همین باشه ...
مرگ
نمی دانیم
حالا اخرش می فهمیم
عاقبتی نداره
هیچ
تهی
همون زندگی تکراری
عاقبت رو به رو شدن با همون زندگی و لحظه ها..فرار ممکن نیست..
آخه دیوانه! مگه تو چته؟ چی کم داری ؟چه دردته ؟مرگ می خواهی؟ دیوانگی می خواهی ؟ضعف می خواهی؟ دوست داری به تو ترحم کنند؟ دوست داری مظلوم نمایی کنی؟
که چی بشه؟ مثلا عاشقی؟ پاشو اونی باش که حقته
زندگی کن
اگه پیداش کردی
باید ضعیف بود ولی تسلیم نشد.
هر چقدر از لحظه ها فرار کنی، باز هم میرسه اون لحظه ای که نباید..
اما چاره ای نیست باید با این لحظه ها روبرو شد. باید...
عاقبتش زمونیه که تیغ مرگ آروم پوست کرخت شده از تحمل دردِت رو آروم نوازش میکنه و جونتو میگیره
میخواهم بگویم اما نمی توانم زبانم بسته است.
میخواهم بنویسم اما نمیتوانم انگار دستانم شکسته است.
میخواهم فریاد کنم اما صدایی در هنجره ام نیست.
میخواهم بگریم اما چشمه نگاهم از قطرات اشک تهی است.
میخواهم بخندم اما نقش خنده از لبانم شسته شده.
میخواهم بگریزم اما پای فرارم بسته شده.
پس چه کنم؟
در این دنیا چگونه میتوان با دهان بسته٬ با دستهای شکسته٬با زبان بی زبانی٬
با بلای نا توانی٬با حنجره ای پر از آه و چشمانی تهی از نگاه زندگی کرد؟
چرا آپ نمی کنی!
معلوم نیست