پایان بود

تشخیص میدم و چیزی نمیگم تا خودش متوجه بشه.
اما اون تنها ضعف شخصیتی و عقلانی نداره!!!
اون احساساتش بر پایه‌ی حماقته..
متاسفم، کاری از من ساخته نیست.

 

 

 

 

 

/رسم عشق و عاشقی رو از بر شدم!
عشق عادت نیست، عشق مترادف
هوس هست. هوس‌رانی رو می‌دونید که؟
تا آخرش رو برید تا به معنای عشق پی ببرید.
مطمئن باشید، در غیر این صورت پشیمانیست.
/تکرار نشدن اشتباه‌ها یه اراده می‌خواد و یه
پشتکار! که من جفتش رو ندارم. ولی من از
راه دیگه‌ای می‌رم، اول تلافی می‌کنم و بعد
جبران می‌کنم. (این راه رو تضمین می‌کنم)
/حالا که گذشت.. اما از این به بعد طور دیگه‌ای
خواهد گذشت. به نفع تو!
/دست و پا نزنیم دیگه، بسه.. برو با افکارت
حال کن.
/من تنهاییم رو می‌پرستم.

.پایان بود، شروعی مثل اول.

حقمه

به رویاها می‌پردازم و حسرت می‌خورم..
خوب احمق تو خودتم می‌دونی رویاست!! چرا حسرتش رو می‌خوری؟ تو که ۲ماه پیش هم همین رویا پردازی رو داشتی و همین حسرتا رو می‌خوردی. تو حقته، تا آخر عمرت حسرت بخور بدبختِ احمق.

خیالاتِ خام

نمی‌دونم اسم اینجایی که الان بهش رسیدم چیه، نمی‌دونم اولشم یا آخرش اما می‌دونم قابل تغییر نیست و اجباریه.
قبلاً قکر می‌کردم باید با اجباریا کنار اومد ولی الان می‌بینم نه! میشه قبولش نکرد و نساخت باش.
من چند ماه دیگه که سنم قانونی شد کاملاً واضح می‌گم.. الانم می‌گم و همیشه هم می‌گم؛
م
ی
خ
و
ا
م
ش

 

 

 

 

ولی هیچ‌وقت نمی‌تونم.

ما به رستگاری رسیدیم

بعد از چند دقیقه فکر به یه نتیجه‌ی جالب رسیدم؛ ما میتونیم با هم زندگی کنیم!
من تفاهم نداشتنمون هم در نظر گرفتم و خیلی چیز‌ای دیگه اما به این نتیجه‌ رسیدم..
راستش من که قصد دارم صبح تا شب کار کنم، بنابراین ما شب تا صبح پیش همیم.
که اون شب تا صبح هم نه تفاهم به کارمون میاد نه عقیده و نه چیزای دیگه.
فقط یه عشق و علاقه لازمه‌ی کار ِ ماست که ما هم از اون نظر مشکلی نداریم.

پس حله دیگه؟

ما به رستگاری رسیدیم.

کاش

دست‌هایمان با هم بازی می‌کنند، چشم‌هایمان در نگاه هم کور شده‌اند. حرفی نمی‌زنیم و من در اوج لذت از خواب بیدار می‌شوم.
کاش خواب نبود. روز‌های شبیه به این کاش خوب یادمه..

زهر ِ مار

دلم برات می‌سوزه که توی دوران تینیجریِ من به طورم خوردی؛ چون هر انسان بالغ دیگه‌ای بود از عشق تو دیونه می‌شد، دم به دم برات شعر می‌گفت و مطمئناً وقت احوال پرسی اول می‌گفت:‌سلام پری زیبای قصه‌ها یا سلام فرشته‌ی افسونگر من!
ولی حالا مجبوری سلام کون کوچولو رو تحمل کنی..

بوسه‌ی بی‌جواب با زهر مار هیچ تفاوتی نداره، تزلزل رفتارت بود که شانس این‌که تو کارای دیگه‌ای هم بکنی به من می‌داد. پس نیاید ناراحت بشی از این‌که انتظار هر کاری ازت دارم، بعضی از خواسته‌هام رو در حرف رد کردی ولی در عمل دادی و تعدادی رو هم نگفتم و انتظارش رو داشتم شاید الان فقط نبودن موقعیت رو دلیلِ نشدِ خواسته‌هام بدونم.

ابهام؟

وقتی خاطره‌هام رو با آرزوهام مقایسه می‌کنم، نمی‌فهمم خاطره‌هام نزدیک آرزوهام هستن یا بر عکس؟!
ساده ازش نمی‌گذرم، عمیق بهش فکر می‌کنم تا به نتیجه‌ی رفع ابهام کننده‌ای برسم. اما همیشه نتیجه‌ی این فکر یه سوال کاملاً بی‌ربط بوده؛ چرا وقتی دستش تو دستم بود انقدر استرس داشتم؟
بیشترین استرس‌های که تاحالا داشتم: سر قرار با اولین دوست دخترم، وقتی ناظم راهنماییم پروندم رو بهم داد و گفت تو اخراجی، وقتی از بالای پشت بوم خونمون توی باغ پریدم و موقع گریه کردن چندتا از دوساتای صمیمیم تو جشن خداحافظیم.
اما اون استرس فرق داشت! نهایت استرس، نهایت....

*خانم محترمی فرم‌های ما رو بررسی می‌کرد، به فرم من رسید سرش بعد از هر قسمت به نشونی رضایت بالا پایین میشد اما یک دفعه با حالت تعجب سرش به چپ و راست رفت. می‌دونستم به Favourite Personality رسیده، آروم اسمم رو صدا زد. ازم پرسید ...... یعنی چی؟ کی هست؟ بهش فهموندم یکی از خدایان عشق هست ولی شناسای شما اروپایی‌ها نیست، می‌گه اوه چه زیبا، بعداً دربارش برام توضیح بده. منم یه Definitly تحویلش میدم و میشینم. ۲ساعت کلاس گذشت ولی من هزاران کیلو متر دورتر از کلاس بودم.. خیلی عقب افتادم.

بارون‌های اینجا

اینجا بارون زیاد میاد..
نه، دیگه هوس زیر بارون رفتن رو نمی‌کنم.

ولی گاهی توی تراس اتاقم می‌شینم و به بارون نگاه می‌کنم و می‌خونم؛
باز باران بی‌ترانه، بی‌گوهرهای فراوان...