زنی هست که با هیچ کس درد دل نمی کند، ولی همه می دانند که دلش درد می کند.
زنی هست که برعکس است. با دوستانش غریبگی می کند و در غریبه ها به دنبال دوستانش می گردد. از نزدیکانش دور است و با هر کسی که دور است نزدیک می شود. به هر چیزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چیزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد. زنی هست که برای بهتر شناختن خودش هر کاری را تجربه می کند، و بعد از هر تجربهء جدید خودش را کمتر و کمتر می شناسد. زنی هست که می خواهد از خودش فرار کند، ولی در خودش گم شده است و راه فراری نمی بیند.
زنی هست که اینجا نشسته است و فکرش آن سوی دنیاست. زنی هست پر از آرزو که نا امید شده است. زنی هست پر از زندگی که در انتظار مرگ نشسته است. زنی هست که خسته است، و هر روز بیشتر از دیروز ورزش می کند.
زنی هست که حالش از هر چه دور و بر خودش جمع کرده است به هم می خورد. زنی هست که تنهاست و حالش خوب است، و از اینکه در تنهایی حالش خوب است حالش به هم می خورد. زنی هست که عاشقِ عاشق شدن است، و از عشق چیزی نمی داند.
زنی هست که در من است و از من نیست. زنی هست که از من بدش می آید و من هم از او، و ما هر دو یکی هستیم. زنی هست که با من می جنگد و از جنگ بدش می آید. زنی هست که تسلیم نمی شود، و مرا تسلیم خودش کرده است. زنی هست که همین است که هست، و هیچ کس نمی داند او واقعا کی است و کجاست و چه می خواهد، ولی همه می دانند که او دلش درد می کند.
دلم برات میسوزه که توی دوران تینیجریِ من به طورم خوردی؛ چون هر انسان بالغ دیگهای بود از عشق تو دیونه میشد، دم به دم برات شعر میگفت و مطمئناً وقت احوال پرسی اول میگفت:سلام پری زیبای قصهها یا سلام فرشتهی افسونگر من!
ولی حالا مجبوری سلام کون کوچولو رو تحمل کنی..
بوسهی بیجواب با زهر مار هیچ تفاوتی نداره، تزلزل رفتارت بود که شانس اینکه تو کارای دیگهای هم بکنی به من میداد. پس نیاید ناراحت بشی از اینکه انتظار هر کاری ازت دارم، بعضی از خواستههام رو در حرف رد کردی ولی در عمل دادی و تعدادی رو هم نگفتم و انتظارش رو داشتم شاید الان فقط نبودن موقعیت رو دلیلِ نشدِ خواستههام بدونم.
وقتی خاطرههام رو با آرزوهام مقایسه میکنم، نمیفهمم خاطرههام نزدیک آرزوهام هستن یا بر عکس؟!
ساده ازش نمیگذرم، عمیق بهش فکر میکنم تا به نتیجهی رفع ابهام کنندهای برسم. اما همیشه نتیجهی این فکر یه سوال کاملاً بیربط بوده؛ چرا وقتی دستش تو دستم بود انقدر استرس داشتم؟
بیشترین استرسهای که تاحالا داشتم: سر قرار با اولین دوست دخترم، وقتی ناظم راهنماییم پروندم رو بهم داد و گفت تو اخراجی، وقتی از بالای پشت بوم خونمون توی باغ پریدم و موقع گریه کردن چندتا از دوساتای صمیمیم تو جشن خداحافظیم.
اما اون استرس فرق داشت! نهایت استرس، نهایت....
*خانم محترمی فرمهای ما رو بررسی میکرد، به فرم من رسید سرش بعد از هر قسمت به نشونی رضایت بالا پایین میشد اما یک دفعه با حالت تعجب سرش به چپ و راست رفت. میدونستم به Favourite Personality رسیده، آروم اسمم رو صدا زد. ازم پرسید ...... یعنی چی؟ کی هست؟ بهش فهموندم یکی از خدایان عشق هست ولی شناسای شما اروپاییها نیست، میگه اوه چه زیبا، بعداً دربارش برام توضیح بده. منم یه Definitly تحویلش میدم و میشینم. ۲ساعت کلاس گذشت ولی من هزاران کیلو متر دورتر از کلاس بودم.. خیلی عقب افتادم.
اینجا بارون زیاد میاد..
نه، دیگه هوس زیر بارون رفتن رو نمیکنم.
ولی گاهی توی تراس اتاقم میشینم و به بارون نگاه میکنم و میخونم؛
باز باران بیترانه، بیگوهرهای فراوان...
نوشتههام رو پاره کردم..
توبه برگشتِ بدون بازگشته! و این رفتو برگشتهای بیجا دلیل به اینجا رسیدنه.
۰
۰
۰
دیروز قرار آخر رو با هم گذروندیم، همه چیز خوب بود به همراه یهکمی ناراحتی و یه بغض ِ لایت.
فعلاً تموم شد.
زیاد طول نمیکشه، باز مینویسم.
اپیزود اول:
صبح ساغت ۸:۱۰، دندانپزشکی
وارد میشم تا برگه وقت قبلی رو تحویل بدم.
پرستار: بهبه آقای ... ! اِ؟ پس عینکت کجاست شهرام کاشانی؟
من؛ حوصلهش رو ندارم یه لبخند میزنم (که لاس بسه) و میگم خواستم اثباب زحمت شما نشه!
داره به لاس زدن ادامه میده که با همون لبخند اتاق رو ترک میکنم.
-----------
اپیزود دوم:
ساعت ۸:۳۰، سالن انتظار
خانومه میاد تو سالن و میگه: نوبتها بهم خورده! نفر اول کیه حالا؟!
من: منم!
آقاهه: پسر جان شما نفر آخرید من اولم.
من: خوب میخواستید نوبتها رو بهم نزنید! پس دومم.
همه میخندن و خانوم پرستار میخواد لاس بزنه که دختر رو بهروی من قهقه میزنه.
خجالت میکشم یکم.
-----------
اپیزود سوم:
ساعت نمیدنم، سالن انتظار
مردی از در وارد میشه با پارچ آب و با لحن عربی میگه: ببخشید کدوم یکی از این آبگرمکنا سردترن؟
من: اون آبگرمکن وسطیه خیلی سرده.
دختر روبهروی من دستش جلوی دهنشه و میخنده!
-----------
اپیزود چهارم:
ساعت ۹:۴۰، زیر دست دندانپزشک
در حالی که دهنم باز و دست و پای خانو دکتر توی دهنم هست؛
خانوم پرستار لبخند زنان بالا سر منه!
چشمام رو میبند تا این موجود پتیاره رو نبینم.
------------
اپیزود پنجم:
ساعت ۱۰:۱۰، پارکینگ
ماشین رو از پارکینگ درمیارم.
توی کوچه همون دختر روبهروییم که خوشخنده بود رو میبینم.
از آینه نگاهش میکنم، داره میخنده!!!
------------
اپیزود ششم:
ساعت ۱۰:۳۰، خونه
سر درد دارم، مُسَکن میخورم و میخوابم.
با سرو صدای دعوای مامان بابام بیدار میشم.
میرم توی حال و یه نگاه معنادار به ۲تاشون میکنم!
میدونم این نگاهها فایده نداره، میرم صورتم رو آب میزنم.
یه کاپو میخورم.
به اتاق برمیگردم، گوشیم رو چک میکنم. یه پیغام جدید:
Hey sms boro pishe uonike hamishe behesh fekr mikonam,
age kar dasht mozahemesh nasho,
age khabide bood aroom bebusesh
.age toro khoond behesh begoo DOO$E$H DARAM
روی تختم دراز میکشم و آروم میشم..
گاهی میدونم درست یهکاری چیهها! ولی عکسش رو انجا میدم تا یه اتفاق جدید بیوفته.
مثلاً میدونستم ماشین پشت سرم ۲۰۰تا سرعت دارهها ولی مانع رو آروم رد کردم..
اشتباه من اینه که فکر میکنم اتفاقهای جدید همیشه خوشاینده.