سیاهی ِ چشمهای بیتای تو یادآوره
شبی بیستاره با ماه کامل است،
از بیستارگی میترسم.
/صدای بارون،نگاه کردن اون از پشت پنجره
درحالی که پاهات رو بخاری گرم میکنه،
بوی خاک بارون خورده که مرورگر خاطراته،
همراه شنیدن صدای خندههای آدمای خونه
بهعلاوهی یه حس حقارت و بیارزشی؛
هوس کردم..
/زیر بارون راه رفتن با یه نفر، دو دست به هم
چسبیده که بارون رو کف دستها رو لمس نکرده،
راه رفتن و نشستن و با هم ور رفتن با لباسهای
خیس، ابراز محبتهای مکرر، محدود نکردن همدیگه،
و لبخندهای متعدد در کنار بوسه گرفتنهای بیدلیل و
نگاههای بی پایان؛ من به این میگم چشمهای از
عشق! که یه سرماخوردگی اساسی رو پشتهسر
داره.
/انحراف دلتنگی یعنی با همپروار خود،همبغض شدن..
/تکرار زمان تمام میشود، ارزش زمان را از دست
میدهیم، زمان در کار ما پایان میآورد، صدای
هم رو با تأخیر خواهیم شنید.
/هم سو با خاطراتم میرم، خیلی سخته که
یک دفعه همه برام خاطره بشن.
das khosh pesar... hava ma ham dashte bash