زنی هست که دلش درد می کند

زنی هست که با هیچ کس درد دل نمی کند، ولی همه می دانند که دلش درد می کند.

زنی هست که برعکس است. با دوستانش غریبگی می کند و در غریبه ها به دنبال دوستانش می گردد. از نزدیکانش دور است و با هر کسی که دور است نزدیک می شود. به هر چیزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چیزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد. زنی هست که برای بهتر شناختن خودش هر کاری را تجربه می کند، و بعد از هر تجربهء جدید خودش را کمتر و کمتر می شناسد. زنی هست که می خواهد از خودش فرار کند، ولی در خودش گم شده است و راه فراری نمی بیند.

زنی هست که اینجا نشسته است و فکرش آن سوی دنیاست. زنی هست پر از آرزو که نا امید شده است. زنی هست پر از زندگی که در انتظار مرگ نشسته است. زنی هست که خسته است، و هر روز بیشتر از دیروز ورزش می کند.

زنی هست که حالش از هر چه دور و بر خودش جمع کرده است به هم می خورد. زنی هست که تنهاست و حالش خوب است، و از اینکه در تنهایی حالش خوب است حالش به هم می خورد. زنی هست که عاشقِ عاشق شدن است، و از عشق چیزی نمی داند.

زنی هست که در من است و از من نیست. زنی هست که از من بدش می آید و من هم از او، و ما هر دو یکی هستیم. زنی هست که با من می جنگد و از جنگ بدش می آید. زنی هست که تسلیم نمی شود، و مرا تسلیم خودش کرده است. زنی هست که همین است که هست، و هیچ کس نمی داند او واقعا کی است و کجاست و چه می خواهد، ولی همه می دانند که او دلش درد می کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
م جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:01 ب.ظ

این زن نیست.. یه دختر به بلوغ نرسده‌ست درونه تو. این دختر کوچولو محبت واقعی می‌خواد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد