آهنگایی که خاطره دارم باهاشون رو گوش میدادم. شطرنج هم بازی میکردم.
داشتم فکر میکردم چه حرکتی بکنم، و مدام آروم میگفتم سرباز دل،سرباز دلرو چیکار کنم؟
توصیه میشه با بقض شطرنج بازی نکنید چون در هفت حرکت چکمیت میشید..
پ.ن: -بغض- سان ۱۹ رو تقدیم ما کرد.
تشخیص میدم و چیزی نمیگم تا خودش متوجه بشه.
اما اون تنها ضعف شخصیتی و عقلانی نداره!!!
اون احساساتش بر پایهی حماقته..
متاسفم، کاری از من ساخته نیست.
/رسم عشق و عاشقی رو از بر شدم!
عشق عادت نیست، عشق مترادف
هوس هست. هوسرانی رو میدونید که؟
تا آخرش رو برید تا به معنای عشق پی ببرید.
مطمئن باشید، در غیر این صورت پشیمانیست.
/تکرار نشدن اشتباهها یه اراده میخواد و یه
پشتکار! که من جفتش رو ندارم. ولی من از
راه دیگهای میرم، اول تلافی میکنم و بعد
جبران میکنم. (این راه رو تضمین میکنم)
/حالا که گذشت.. اما از این به بعد طور دیگهای
خواهد گذشت. به نفع تو!
/دست و پا نزنیم دیگه، بسه.. برو با افکارت
حال کن.
/من تنهاییم رو میپرستم.
.پایان بود، شروعی مثل اول.
به رویاها میپردازم و حسرت میخورم..
خوب احمق تو خودتم میدونی رویاست!! چرا حسرتش رو میخوری؟ تو که ۲ماه پیش هم همین رویا پردازی رو داشتی و همین حسرتا رو میخوردی. تو حقته، تا آخر عمرت حسرت بخور بدبختِ احمق.
نمیدونم اسم اینجایی که الان بهش رسیدم چیه، نمیدونم اولشم یا آخرش اما میدونم قابل تغییر نیست و اجباریه.
قبلاً قکر میکردم باید با اجباریا کنار اومد ولی الان میبینم نه! میشه قبولش نکرد و نساخت باش.
من چند ماه دیگه که سنم قانونی شد کاملاً واضح میگم.. الانم میگم و همیشه هم میگم؛
م
ی
خ
و
ا
م
ش
ولی هیچوقت نمیتونم.
بعد از چند دقیقه فکر به یه نتیجهی جالب رسیدم؛ ما میتونیم با هم زندگی کنیم!
من تفاهم نداشتنمون هم در نظر گرفتم و خیلی چیزای دیگه اما به این نتیجه رسیدم..
راستش من که قصد دارم صبح تا شب کار کنم، بنابراین ما شب تا صبح پیش همیم.
که اون شب تا صبح هم نه تفاهم به کارمون میاد نه عقیده و نه چیزای دیگه.
فقط یه عشق و علاقه لازمهی کار ِ ماست که ما هم از اون نظر مشکلی نداریم.
پس حله دیگه؟
ما به رستگاری رسیدیم.
پایان نزدیک است.
نقشه می خواند. مبادا جایی را فراموش کرده باشد. نقشه می کشد. مبادا کاری از قلم بیفتد.عکسها را نگاه می کند، یکی یکی، مبادا اسمها را اشتباه کند. خود را نگاه میکند.تصمیم خود را گرفته است.
مردی با بیل برمی گردد، یا دسته بیل. مردی که جرقه زنان رفت، نیمسوز برمی گردد. مردی که قبر او را میکند برمیگردد.
بای .. یعنی خدافظ .
در یک دنیای کامل، هر کسی قبل از تولد انتخاب می کند که پدر و مادرش چه کسانی باشند. در یک دنیای کامل، هر کسی انتخاب می کند که در چه کشوری، چه شهری و چه منطقه ای به دنیا بیاید. هر کسی تصمیم می گیرد در مسیر زندگی اش چند بار اتفاقات عجیب بیفتد، چند بار مثل خر شانس بیاورد و چند بار هم تمام دنیا روی سرش خراب شود. بالاخره در یک دنیای کامل، هر کسی انتخاب می کند چه کسانی در مسیر زندگی اش قرار گیرند، چقدر در مسیر زندگی اش باقی بمانند، و چقدر روی مسیر او تاثیر بگذارند.
دوستِ من، یک آدم دیگر است که :
- لزوما مثل من نیست؛
- لزوما مرا دوست ندارد؛
- لزوما با من موافق نیست؛
- لزوما همیشه به من راست نمی گوید؛
- لزوما همیشه حرفهای من را نمی فهمد؛
- لزوما من را برای دوستی انتخاب نکرده است، بلکه در مسیر زندگی من قرار گرفته است.
بدین ترتیب، دوستِ من یک معمای خیلی بزرگ است، که اصلا چرا و چگونه و برای چه بین شش میلیارد آدمِ دیگر به دوستِ من تبدیل شده است. دوستِ من، گاهی مرا از تنهایی نجات می دهد، و گاهی با بودنش مرا بسیار خسته و عصبی می کند. گاهی به من کمک می کند، و گاهی انتظارات بسیار زیادی از من دارد. دوستِ من، همین است که هست، و من نمی توانم از او انتظار دیگری داشته باشم.
شاید تنها چیزی که دوستِ من را از بقیهء آدمها جدا می کند، خاطرهء مشترکی است که از یک قطعهء زندگیِ من در ذهن هر دوی ما به جا مانده است. این قطعه می تواند یک نگاه باشد، یا یک مکالمه، یک تصادف، یک کلاس، یک مهمانی، یک بازی، یک مدرک تحصیلی . خاطره های ما اگرچه مثل هم نیست، ولی بسیار شبیه است، و ما می توانیم همیشه در موردِ آن با هم حرف بزنیم. بدین ترتیب، هر کسی که خاطراتِ مشترک بیشتر و مهمتری با من دارد، دوستِ نزدیکتری است. عجیب است، شاید من بتوانم هر کسی را در دنیا انتخاب کنم، تمام خاطراتم را برایش تعریف کنم و بدین ترتیب او را به یکی از نزدیک ترین دوستانم تبدیل کنم، بدون اینکه حتی اسمش را بدانم.
وقتی که به ۱۶ سال اول زندگی ام فکر می کنم، فقط و فقط به یک نتیجه می رسم : من می توانم هر کسی را برای دوستی انتخاب کنم، و هر کسی را که دوست ندارم از خودم دور کنم. من از تمام کسانی که در مسیر زندگی ام قرار گرفته اند درسهای زیادی گرفته ام، و می دانم که کدام اشتباهات را دیگر نمی توانم تکرار کنم. من برای دوستی با دوستانم دلیلی لازم ندارم، من از اینکه قسمتی از وقتم را با آنها بگذرانم لذت می برم، و هیچ اصراری برای تایید تمام افکار و رفتار و گفتارشان ندارم. من، در یک دنیای کامل زندگی می کنم.